گنجور

 
۱۴۰۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

... چنین از آن دو لب سحر آفرین پیداست

لب بوعده ی شیرین کشد فغانی را

هلاک مور گرفتار از انگبین پیداست

بابافغانی
 
۱۴۰۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

... در دل هزار قطره ی خونم گره شدست

هر کس گشاد یافت فغانی ازین کمند

بیچاره من که بند جنونم گره شدست

بابافغانی
 
۱۴۰۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

... درین شراب نظر کن که در ایاغ منست

چه عیش و ناز فغانی نصیب دشمن باد

چنین حضور که در گوشه ی فراغ منست

بابافغانی
 
۱۴۰۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸

 

... دران مقام که بستند بلبلان دم عشق

تو خود بگوی فغانی مجال زاغ کجاست

بابافغانی
 
۱۴۰۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

... روی زمین ز مردم دیوانه پر شدست

این حال کس نیافت فغانی مگر بخواب

مستی مکن که شهر ز افسانه پر شدست

بابافغانی
 
۱۴۰۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

... پرسی از سوخته ی خویش که جای تو کجاست

نیستی خضر فغانی مطلب آب حیات

شرم از همت خود دار فنای تو کجاست

بابافغانی
 
۱۴۰۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

... عمری که در مشاهده ی جام جم گذشت

از چشم شب نخفته فغانی ستاره ریخت

کان آفتاب از نظرش صبحدم گذشت

بابافغانی
 
۱۴۰۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

... آه گرمم گر دهد وی کباب دل چه سود

بوی عشقست این فغانی نکهت نوروز نیست

بابافغانی
 
۱۴۰۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

... مراد از لعل تو تریاکم اینست

گهی سوزد دلت بهر فغانی

نشان آه آتشناکم اینست

بابافغانی
 
۱۴۱۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

... عاشقانرا دل صاف و نظر پاک یکیست

راحت و رنج فغانی ز خیال من و تست

راست بین باش که نیک و بد افلاک یکیست

بابافغانی
 
۱۴۱۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

... ز سامان باز ماند هر که خاک راه شبدیزست

فغانی در وطن هر دم گلی از گلشنی دارد

ولی مرغ دلش در صحبت یاران تبریزست

بابافغانی
 
۱۴۱۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

... رخش ترا چه خون که نه در کاسه ی سمست

از هیچ رو نبرد فغانی رهی بدوست

خضر رهش شوید که در کار خود گمست

بابافغانی
 
۱۴۱۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

... که دست او بگریبان چاک چاک منست

جریده ییست فغانی دام ز مهر بتان

برو نوشته سخنهای دردناک منست

بابافغانی
 
۱۴۱۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

... خود دانی و خدای کسی در دل تو نیست

بر دوش گلرخانست فغانی جنازه ات

این تربیت سزای تن بسمل تو نیست

بابافغانی
 
۱۴۱۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

... کاین یک دو لحظه تا تو نشستی گذشته است

هم در شرابخانه فغانی خراب به

کارش چو از خرابی و مستی گذشته است

بابافغانی
 
۱۴۱۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

... آفتاب تو بیک جلوه جهانگیر شدست

شعله ی آه فغانی نگر و حال مپرس

کز لب تشنه ی او قوت تقریر شدست

بابافغانی
 
۱۴۱۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

... این بیخودی گناه دل زود مست ماست

در خاکدان دهر فغانی مکن قرار

زینجا فرارجو که نه جای نشست ماست

بابافغانی
 
۱۴۱۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

... کاری چنین ز ذره ی دیوار مشکلست

دل را بیازمای فغانی و عشق ورز

رفتن درین محیط بیکبار مشکلست

بابافغانی
 
۱۴۱۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

... شاخ گل چون خشک گردد وقت سرما آتشست

گر چنین خواهد کشید از دل فغانی آه گرم

تا نفس خواهد زدن گلهای صحرا آتشست

بابافغانی
 
۱۴۲۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

... حیرتی دارم که از سنگ ملامت چون شکست

از دم گرم فغانی دوش در بزم طرب

مست شد مطرب چنان کز بیخودی قانون شکست

بابافغانی
 
 
۱
۶۹
۷۰
۷۱
۷۲
۷۳
۱۸۰