گنجور

 
عمان سامانی

زندگانی چیست دانی؟ جان منور داشتن

بوستان معرفت را تازه و تر داشتن

عرش فرش پای کوب تست همت کن بلند

تا کی از این خاکدان بالین و بستر داشتن

بگسل این دام هوس ای مرغ قدسی آشیان

گر دو عالم بایدت در زیر شهپر داشتن

بهر دیناری کش از خاکست پذیرفتن وجود

بهر دیبایی کش از کرمست گوهر داشتن

ای مسلمان تا به کی خون مسلمان ریختن

ای برادر تا به کی کین برادر داشتن

سینه خالی کن ز کبر و آز و شهوت تا به کی

خانه پر گندم نمودن کیسه پر زر داشتن

تا به چند این نخوت و ناز و غرور و عجب و کبر

از غلام و باغ و راغ و اسب و استر داشتن

این سر غدار را تا کی نهفتن در کلاه

وین تن مردار را تا کی به زیور داشتن

بی کلاهانند اندر ساحت اقلیم عشق

پای تا سر ننگ از خورشید افسر داشتن

کرده هر نقشی و بی زحمت فکندن بر قلم

خوانده هر درسی و بی منت ز دفتر داشتن

کاشف راز درون از مژه آوردن به هم

واقف سر ضمیر از لب ز هم برداشتن

کارشان بر روی نطع عاشقی پا کوفتن

شغلشان در زیر تیغ دوستی سر داشتن

بی در و بامند، اما آسمان را آرزوست

بر مثال حاجبانشان جای بر در داشتن

لب خموش اما نشایدشان سر هر موی را

لحظه یی غافل ز ذکر نام حیدر(ع) داشتن

شیر یزدان داور امکان خدیو دین علی(ع)

کز وجود اوست دین را زینت و فر داشتن

باید آن کس را که مهر او نباشد ای پدر

اعتقاد او به ناپاکی مادر داشتن

شخص قدرش در تمام عالم کون و فساد

سخت دلتنگست از جای محقر داشتن

دوش در معراج توصیفش براق فکر را

کش بود در پویه ننگ از نام صرصر داشتن

خوش همی راندم به تعجیلی که جبریل خرد

ماند اندر نیم ره با آن همه پر داشتن

تا میان ممکن و واجب که دریاییست ژرف

واجب آمد فلک جرئت را به لنگر داشتن

عشق گفتا، رفرفم من بر نشین برتر خرام

تا کی آخر رخت بر این کندرو، خر داشتن

حاجب وهمم گریبان سبکرایی گرفت

گفت گستاخانه نتوان رو بر این در داشتن

جز پس این پرده هر جا دست دست مرتضی است

لیک بالاتر نشاید پا از این در داشتن

عشق گفتا ای گرانجان سبکسر لب ببند

من توانم از میان این پرده را بر داشتن

از پس این پرده دست او مگر نامد برون

خواست چون در سفره شرکت با پیمبر داشتن

زان زمان در حیرتستم کاین عجایب مظهریست

تا کی آخر حیرت این پاک مظهر داشتن

ممکن و در لامکان، جهل است کردن اعتقاد

واجب و در خاکدان، کفر است باور داشتن

عشق گوید هرچه می خواهی بیان کن باک نیست

خوش نباشد سر ایزد را مستر داشتن

عقل گوید حد نگهدار ای مسلمان زینهار

می نیندیشی ز ننگ نام کافر داشتن

فتنه خیزد، دست اگر خواهی بیاوردن فرود

خون بریزد پای اگر خواهی فراتر داشتن

عشق گوید غایت کفر است با صدق مقال

عاشقان را باکی از شمشیر و خنجر داشتن

عقل گوید تا به کی زین فکرت آشوب خیز

دل مشوش ساختن خاطر مکدر داشتن

در بر اغیار سر حق مگو زشت است زشت

پیش چشم کور، آیینه سکندر داشتن

ای علی(ع) ای معدن جود و جلال و فضل و علم

جز تو کس را کی رسد تیغ دو پیکر داشتن

جز تو کس را کی رسد در کعبه ای دست خدا

بی محابا پای بر دوش پیمبر داشتن

فاش می خواندم خدایت در میان خاص و عام

گر نبودی کفر مطلق شرک داور داشتن

من نمی گویم خدایی لیک بی توفیق تو

باد برگی را نیارد از زمین برداشتن

من نمی گویم خدایی لیک بی امداد تو

نطفه را صورت نبندد شکل جانور داشتن

من نمی گویم خدایی لیک می گردد پسر

در رحم، زن را کنی گر منع دختر داشتن

من نمی گویم خدایی لیک باید خلق را

بر کف تو چشم روزی را مقدر داشتن

منکران را هم سر و کار اوفتد آخر به تو

ناگزیر آمد رسن از ره به چنبر داشتن

نوح را کشتی به گرداب فنا بودی هنوز

گر نه او را بودی از لطف تو لنگر داشتن

طبع من از ریزش دست تو آرد شعر نغز

زانکه «عمان » را ز باران است گوهر داشتن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode