گنجور

 
محتشم کاشانی

تو به زور حسن ایمن مشو از سپاه آهم

که من ضعیف پیکر ملک قوی سپاهم

شه چار رکن عشقم که به چار سوی غیرت

ز سیه گلیم محنت زده‌اند بارگاهم

نه هوای سربلندی نه خیال ارجمندی

نه سراسری و خرگه نه غم سر و کلاهم

ز هجوم وحشیانم شده متفق سپاهی

که ز خسروی چو مجنون به ستیزه باج خواهم

ز جنون فزود هردم چو بلای ناگهانی

در و دشت در حصارم دد و دام در پناهم

زده سر ز باغ رویت چه گیاه خوش نسیمی

که گل جنون شکفته ز نسیم آن گیاهم

ز تو محتشم چه پنهان که دگر به قصد ایمان

ز بتان نامسلمان صنمی زده است راهم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode