گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عمرم گذشت و روی تو دیدن نیافتم

طاقت رسید و با تو رسیدن نیافتم

گفتم «رخت ببینم و میرم به پیش تو»

هم در هوس بمردم و دیدن نیافتم

گفتی به خون من سخنی، هم خوشم، ولیک

چه سود کز لب تو شنیدن یافتم

دی با درخت گل به چمن همنشین شدم

خود باغبان در آمد و چیدن نیافتم

بر دوست خواستم که نویسم حکایتی

از آب دیده دست کشیدن نیافتم

مرغم کز آشیان سلامت جدا شدم

ماندم ز آشیان و پریدن نیافتم

شد جان خسرو آب که از ساغر امید

یک شربت مراد چشیدن نیافتم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode