گنجور

 
۱

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲

 

... نشاید خرمن بیچارگان سوخت

نمی باید دل درماندگان خست

به آخر دوستی نتوان بریدن ...

سعدی
 
۲

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱

 

... ما را تو دست گیر و حوالت مکن به کس

الا الیک حاجت درماندگان فلا

ما بندگان حاجتمندیم و تو کریم ...

سعدی
 
۳

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۹

 

... که گر ز پای درآیی بدانی این معنی

که دستگیری درماندگان چه مصلحتست

سعدی
 
۴

سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۳

 

... او چه داند که حال گرسنه چیست

حال درماندگان کسی داند

که به احوال خویش در ماند ...

سعدی
 
۵

سعدی » مجالس پنجگانه » شمارهٔ ۵ - مجلس پنجم

 

... بشر حافی را پرسیدند که اخلاص چیست گفت الاخلاص هو الافلاس اخلاص افلاس و بیچارگی و عجز و درماندگی است

عزیز من اگر سرخی روی معشوقان نداری زردی روی عاشقان باید که بیاری اگر جمال یوسف نداری درد یعقوبی باید که بیاری اگر عجز مطیعان نداری ناله درماندگان باید که بیاری سید علیه السلام می فرماید ما صوت احب الی الله من صوت عبد هفان هیچ آوازی نیست عزیزتر به درگاه خدای تعالی از آواز بنده عاصی که از سر درماندگی و بیچارگی و مفلسی بنالد و گوید خداوندا بد کردم و ظلم بر خود کردم از حضرت عزت ندا آید عبدی انگار خود نکردی ادعونی استجب لکم مرا بخوانید تا اجابت کنم هرچه جویید از ما جویید کار خود با ما گذارید که خداییم ماییم که بی چون و چراییم در پادشاهی بی همتاییم در وعده با وفاییم اجابت کننده هر دعاییم شنونده هر ثناییم هر ثنایی را سزاییم صد هزار خانمان در جستجوی ما برانداختند صدهزار تنهای عزیز در طلب ما بگداختند صد هزار جان های مقدس در بادیه شوق ما واله بماندند و صد هزار روندگان درگاه جلال ما سر در زیر سنگ مجاهدت بکوفتند صدهزاران طالبان حضرت جلال ما در بوته های ریاضت بسوختند عرش از کرسی می پرسد هل عندک من خبر کرسی از عرش سؤال می کند هل عندک من امر زمینیان که دعا کنند روی سوی آسمان کنند پندارند که آسمان درد دل ایشان را شفایی دارد آسمانیان که حاجت خواهند روی سوی زمین آرند گمان برند که زمین علت ایشان را دوایی دارد هر روز که آفتاب فرو شود فرشتگان که بر وی موکلند گویند ای آفتاب امروز بر هیچ کسی تافتی که از وی خبری داشت آفتاب گوید یا لیت اگر دانستمی که آن کس کیست خاک اقدام او را فلک خود ساختمی آری جوانمردا ماللتراب و رب الارباب آب و خاک را با ذات پاک چه کار لم یکن را با لم یزل چه پیوند ظلوم جهول را با سبوح قدوس چه اتصال عجبا کارا پارسایان در دعا گویند یا رب ز ما بمبر ای دون همت کی پیوسته بودم تا ببرم یا کی بریدم تا بپیوندم امید وصال کی بود تا بیم فراق باشد نه اتصال و نه انفصال نه قرب و نه بعد نه ایمنی و نه نا امیدی نه روی گفتار نه جای خاموشی نه روی رسیدن نه راه بازگشتن نه اندیشه صبر کردن به فکر فریاد کردن نه مکانی که وهم آنجا فرود آید نه زمانی که فهم آنجا رسد به دست علما جز گفتگویی نه در میان فقها جز جستجویی نه اگر به کعبه روی جز سنگی نه و اگر به مسجد آیی جز دیواری نه اگر در زمین نگری جز مصیبتی نه اگر در آسمان نگری جز حیرتی نه در دماغ ها جز صفرایی نه در سرها جز سودایی نه از روشنایی روز جز آتشی نه و از ظلمت شب جز وحشتی نه از توحید موحدان جز آرایشی نه و از الحاد ملحدان جز آلایشی نه از موسی کلیم سودی نه و از فرعون مدعی زیانی نه اگر بیایی بیا که دربانی نه وگر بروی برو که پاسبانی نه

سلطان محققان ابراهیم خواص رحمةالله علیه پیوسته با مریدان خود گفتی کاشکی من خاک قدم آن سرپوشیده بودمی گفتند ای شیخ پیوسته ذکر و مدح او می کنی و ما را از حال او خبر ندهی گفت روزی وقتم خوش شد قدم در بیابان نهادم و در وجد می رفتم تا به دیار کفر رسیدم قصری دیدم سیصد دانه سر از کنگره های آن در آویخته متعجب بماندم پرسیدم که این چیست و قصر آن کیست گفتند آن ملکی ست و او را دختری ست دیوانه شده و این سر آن حکیمان است که از تجربه او عاجز آمده اند در سویدای سینه گذر کرد که قصد آن دختر کنم چون قدم در قصر نهادم مرا در قصر بردند نزدیک ملک چون بنشستم ملک بسیار انعام و اکرام در حق من بکرد پس گفت ای جوانمرد تو را اینجا چه حاجت گفتم شنیدم که دختری داری دیوانه آمدم او را معالجت کنم مرا گفت بر کنگره های قصر نگاه کن گفتم نگاه کردم و پس در آمدم گفت این سرهای کسانی ست که دعوی طبیبی کرده اند و از معالجت عاجز شده اند تو نیز بدان که اگر معالجت نتوانی کرد سر تو هم اینجا بود پس بفرمود تا مرا نزدیک دختر بردند چون قدم در آن سرای نهادم دختر کنیزک را گفت مقنعه را بیار تا خود را بپوشم گفت ای ملکه چندت مرد طبیب آمدند و از هیچ کس خود را نپوشانیدی چون است که از وی می پوشی گفت آنها مرد نبودند مرد این است که اکنون در آمد گفتم السلام علیکم گفت علیک السلام ای پسر خواص گفتم چون دانستی که من پسر خواصیم گفت آن که تو را به ما راه نمود مرا الهام داد تا تو را بشناختم ندانستی که المؤمن مرآة المؤمن آیینه چون بی زنگ باشد هر نقشی در او بنماید ای پسر خواص دلی دارم پر درد هیچ شربتی داری که دل بدان تسلی یابد این آیت بر زبانم گذشت الذین آمنوا و تطمین قلوبهم بذکر الله چون این آیت بشنید آهی کرد و بیهوش شد چون به هوش باز آمد گفتم ای دختر برخیز تا تو را به دیار اسلام برم گفت یا شیخ در دیار اسلام چیست که اینجا نیست گفتم آنجا کعبه مکرم و معظم است گفت ای ساده دل گر کعبه را ببینی بشناسی گفتم بلی گفت بالای سر من نگاه کن نگاه کردم کعبه را دیدم که گرد سر دختر طواف می کرد مرا گفت یا سلیم القلب این قدر ندانی که هر که به پای به کعبه رود او کعبه را طواف کند و هر که به دل به کعبه رود کعبه او را طواف کند فاینما تولوا فثم وجه الله ...

سعدی
 
 
sunny dark_mode