گنجور

 
ابن حسام خوسفی

تو را که درد نباشد به درد من نرسی

به اشک سرخ و به رخسار زرد من نرسی

تو گرم و سرد جهان چون ندیده ای چه عجب

اگر به سوز دل و آه سرد من نرسی

ز گرد چهره ی من آستین دریغ مدار

کز آستانه چو رفتم به گرد من نرسی

بخورد خاک درت روی خاک خورده من

چرا به غور رخ خاک خورد من نرسی

خبر نداری از اندوه و درد ابن حسام

به درد من نرسی تا به درد من نرسی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode