گنجور

 
بیدل دهلوی

هر که اینجا می‌رسد بی‌اعتدالی می‌کند

شمع هم در بزم مستان شیشه خالی می‌کند

تا به گردون چید آثار بنای میکشی

طاق این میخانه را ساغر هلالی می‌کند

زاهدا بر ریش چندان اعتمادت فاسد است

آخر این قالی که می‌بافی جوالی می‌کند

درس دانش ختم کن کایینه‌دار سیم و زر

زنگی مکروه را ملا جمالی می‌کند

سر به زانوییم اما جمله بیرون دریم

حلقه از خود هم همان سیر حوالی می‌کند

طاقتی کو تا کسی نازد به افسون تلاش

رنگها پرواز در افسرده‌بالی می‌کند

زندگی صید رم است آگاه باشید از نفس

گرد فرصت در نظر ناز غزالی می‌کند

غره نتوان زیست بر باد و بروت اعتبار

چینی فغفور را یک مو سفالی می‌کند

وهم چون شمعت گداز دل گوارا کرده است

آتش است آبی که در جامت زلالی می‌کند

از زبان حیرت دیدار کس آگاه نیست

عمرها شد چشم من فریاد حالی می‌کند

جز ندامت نیست دلاک کسلهای هوس

دست افسوسی که دارم سینه‌مالی می‌کند

گوشهٔ دیوار فقرم گرمی پهلو بس است

سایه‌، بر دوش و برم‌، کار نهالی می‌کند

چون چنار از بی‌بری هم کاش تا پیری رسم

چارهٔ من دود آه‌ کهنه‌سالی می‌کند

شرم محروم است بیدل از حصول مدعا

بیشتر کار جهان بی‌انفعالی می‌کند