گنجور

 
عطار

در رهی میرفت مجنونی عجب

بود پای و سر برهنه خشک لب

شد ز سرما و گل ره بیقرار

سر ببالا کرد و گفت ای کردگار

یا دلم ده باز تا چند از بلا

یا نه باری ژنده کفشی ده مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode