گنجور

 
فرخی یزدی

بحسرتی که چرا جای در قفس دارم

ز سوز درد کنم ناله تا نفس دارم

فضای تنگ قفس نیست در خور پرواز

پریدنی به میان هوا، هوس دارم

گدای خانه به دوش و سیاه مست و خموش

نه بیم دزد و نه اندیشه از عسس دارم

به شهسواری میدان غم شدم مشهور

ز بسکه لشکر محنت ز پیش و پس دارم

به دوره ترن و عصر آسمان پیمای

من از برای سفر استر و فرس دارم

هزارها دل خونین چو گل بخاک افتاد

هنوز من غم یک مشت خار و خس دارم

به داد من نرسد ای خدا اگرچه کسی

خوشم که چون تو خداوند دادرس دارم

 
sunny dark_mode