فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
زاهدا چند کنی منع قدح نوشی را
که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع
هر که از دست دهد شیوه خاموشی را
زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
با آنکه کسی نیست به وارستگی ما
هست از چه به گیسوی تو دلبستگی ما
بشکست مرا پشت اگر بار درستی
میزان درستی شده بشکستگی ما
ما خسته دلان قلب جهانیم و از اینرو
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
باور نکنی گر غم دل گفتن ما را
بین از اثر اشک به خون خفتن ما را
صد بار بهار آمد و یکبار ندیدند
مرغان مصیبت زده بشکفتن ما را
در زندگی از بسکه گرانجانی ما دید
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب
خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب
گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است
باید از بهر مصالح آوری معمار خوب
بتپرست خوب به از خودپرست بدرفیق
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
نای آزادی کند چون نی نوای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خونبهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
با فکر تو موافق ناموس انقلاب
باید زدن به دیر کهن کوس انقلاب
گر دست من رسد ز سر شوق می روم
تا خوابگاه مرگ به پابوس انقلاب
از بهر حفظ ملک گزرسس بیاورم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
چون شرط وفا هیچ به جز ترک جفا نیست
گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار
در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
در کف مردانگی شمشیر میباید گرفت
حق خود را از دهان شیر میباید گرفت
تا که استبداد سر در پای آزادی نهد
دست خود بر قبضه شمشیر میباید گرفت
حق دهقان را اگر ملاک، مالک گشته است
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را بمردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت
جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
از قناعت خواجه گردون مرا تا بنده است
پیش چشمم چشمه خورشید کی تابنده است
پر نگردد کاسه چشم غنی از حرص و آز
کیسهاش هر چند از مال فقیر آکنده است
حال ماضی سر به سر با ناامیدیها گذشت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
در چمن تا قدِ سروِ تو برافراخته است
روز و شب نوحهگری کار من و فاخته است
بُرد با کهنهحریفیست که در بازیِ عشق
هرچه را داشته چون من همه را باخته است
به گمان غلط آن ترک کمانکش چون تیر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
آن طایری که در قفس تنگ خانه داشت
در دل کجا دگر هوس آب و دانه داشت
دست زمانه کی کندش پایمال جور
هر سر که پاس خدمت این آستانه داشت
بهر گرهگشایی دل تاخت تا ختن
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
هرگز دلم برای کم و بیش غم نداشت
آری نداشت غم که غمِ بیش و کم نداشت
در دفترِ زمانه فتد نامش از قلم
هر ملّتی که مردمِ صاحبقلم نداشت
در پیشگاهِ اهلِ خرد نیست محترم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
جان من تنها نه خوبان را صباحت لازم است
غیر خوبی خوبرویان را ملاحت لازم است
مرد با آزرم را در پیش مردم آب نیست
تا دو نان گیری از این دونان وقاحت لازم است
تا ز دشنامی مگر آن لب نمکپاشی است
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
دل زارم که عمرش جز دمی نیست
دمی بی یاد روی همدمی نیست
بیاد همدم این یکدم تو خوش باش
که این دم هم دمی هست و دمی نیست
در این عالم خوشم با عالم عشق
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
هر لحظه مزن در، که در این خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله، که فریادرسی نیست
شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند
شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست
آزادی اگر میطلبی غرقه به خون باش
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
در شرع ما که قاعده اختصاص نیست
حق عوام نیز قبول خواص نیست
دیگر دم از تفاوت شاه و گدا مزن
بگزین طریقهای که در آن اختصاص نیست
گفتم که انتقام ز اشراف دون بگیر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
این نیست عرق کز رخ آن ماه جبین ریخت
خورشید فلک رشته پروین به زمین ریخت
دیگر مزن از صلح و صفا دم که حوادث
در خرمن ابناء بشر آتش کین ریخت
زهری که ز سرمایه به دم داشت توانگر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست
نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست
وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم
در خم زلفت کسی مشکلگشا چون باد نیست
کوه کندن در خور سرپنجه عشق است و بس
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
جهان نمای درستی، دل شکسته ماست
کلید قفل حقیقت زبان بسته ماست
مگو چه دانه تسبیح از چه پامالیم
که عیب ما همه از رشته گسسته ماست
دو دسته یکسره در جنگ و توده بدبخت
[...]