گنجور

 
صفایی جندقی

دردا که سربرهنه چو خورشید از این درم

دشمن برد علانیه کشور به کشورم

مژگان به چشم خنجرم آید به خون و خاک

آغشته‌ات چگونه بدین‌حال بنگرم

نز خصم رخصتم که به بر گیرمت چو خاک

خاکم به فرق باد که از خاک کمترم

نز چرخ مهلتی که زمانی به اشک خویش

این گرد و خاک و خون ز جبین تو بسترم

نز دور دولتم که علی‌رغم بدسگال

جان نیز جبهه‌سا به قدوم تو بسپرم

نز بخت فرصتم که سپارم تنت به خاک

دفنت نکرده می‌روم ای خاک بر سرم

با اهتمام قوم جز اینم علاج نیست

بگذارمت به ناحیه برجای و بگذرم

قتل تو خود نمونه پس از کفر و ارتداد

اسلام این جماعت از آن نیست باورم

هجده تن از نژاد محمد به خون و خاک

بی‌جرم خفته، پیش که این ماجرا برم

جمعی دگر اکابر دین را به تیغ کفر

سرها جدا فتاده ز پیکر برابرم

اینک روم به یثرب و دارم به حمل خویش

صد کاروان غم از پی سوغات مادرم

این غل و دستگیری بیمار اهل‌بیت

آن پایمال کردن نعش برادرم

یک جا شهادت تو و فرزند و اقربا

یک جا اسیری خود و بیچاره خواهرم

پس گفت یارب این‌همه را قدر هیچ نیست

صد جان و سر به درگهت ار تحفه آورم

باری نگاه لطف به آل رسول کن

در فضل خویش هدیهٔ ما را قبول کن

 
sunny dark_mode