گنجور

 
سعدی

دو امیرزاده در مصر بودند. یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة‌الاَمر آن یکی علاّمهٔ عصر گشت و این یکی عزیزِ مصر شد.

پس این توانگر به چشمِ حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مَسکَنَت بمانده است.

گفت: ای برادر! شکرِ نعمتِ باری عزّ‌َ‌اِسمُه همچنان افزون‌تر است بر من که میراثِ پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراثِ فرعون و هامان رسید یعنی مُلکِ مصر.

من آن مورم که در پایم بمالند

نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شُکرِ این نعمت گزارم

که زورِ مردم‌آزاری ندارم

 
sunny dark_mode