گنجور

 
سعدی

خشکسالی در اسکندریه عنانِ طاقتِ درویش از دست رفته بود، درهای آسمان بر زمین بسته و فریادِ اهلِ زمین به آسمان پیوسته.

نماند جانور از وحش و طیر و ماهی و مور

که بر فلک نشد از بی‌مرادی افغانش

عجب که دودِ دلِ خَلق جمع می‌نشود

که ابر گردد و سیلابِ دیده بارانش

در چنین سال، مُخَنَّثی، دور از دوستان که سخن در وصفِ او ترکِ ادب است، خاصّه در حضرتِ بزرگان و به طریقِ اهمال از آن در‌گذشتن هم نشاید که طایفه‌ای بر عجزِ گوینده حمل کنند، بر این دو بیت اقتصار کنیم که اندک، دلیلِ بسیاری باشد و مشتی نمودارِ خرواری.

گر تَتَر بُکشَد این مخنّث را

تتری را دگر نباید کُشت

چند باشد چو جِسرِ بغدادش

آب در زیر و آدمی در پشت

چنین شخصی که یک طرف از نَعتِ او شنیدی در این سال نعمتی بیکران داشت، تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی. گروهی درویشان از جورِ فاقه به طاقت رسیده بودند. آهنگِ دعوتِ او کردند و مشاورت به من آوردند. سر از موافقت باز زدم و گفتم:

نخورَد شیر، نیم‌خوردهٔ سگ

ور بمیرد به سختی اندر غار

تن به بیچارگی و گرسنگی

بنه و دست پیشِ سِفله مدار

گر فریدون شود به نعمت و مُلک

بی‌هنر را به هیچ‌کس مشمار

پرنیان و نسیج بر نااهل

لاجورد و طلاست بر دیوار

 
sunny dark_mode