گنجور

 
نیر تبریزی

ای ساقی جان آبی بر آتشم از می زن

چنگی بکف آر چنگ نائی تو هم آن نی زن

مطرب تو هم از در مست باز آی و برافشان دست

گاه از بم و گاه از پست باهنگ طرب پی زن

تا عمر بود باقی باز آی ز زرّاقی

بر گیر لب ساقی هی بوسه پیاپی زن

تا چند غم هستی در رفعت و در پستی

پائی ز سر مستی بر تخت جم و کی زن

کوبند دلت چون شد کز خیمه بهامون شد

عشق آمد و مجنون شد زو بانگ بهر حی زن

چونمو نکنی تا تن در عشق مکوب آهن

بر منظرۀ سوزن اشتر نرود پی زن

خواهی که رهائی دل ز اندیشۀ بیحاصل

دیوانه شو ای عاقل بر اسب بنین هی زن

سنجاب و خز ادکن بار است ترا بر تن

خود را بتنور افکن بر بهمن و بردی زن

رو هستی مطلق جو باطل بهل و حق جو

وانشبی محقق جو پا بر سر لاشئی زن

بختی طمع پی کن طومار امل طی کن

خود مفلس لاشیئی کن بر حاتم و بر طی زن

خاک در جانان شو تاج سر شاهان شو

نی سوی صفاهان شو بی لاوه ره وی زن

شاهنشه دین حیدر کیهان ور و کیوان فر

از بندگی آندر بر جبهۀ جان کی زن

ما هالک و داقی اوست ما تشنه و ساقی اوست

وجه الله باقی اوست هان بانگ هوالحی زن

نیرّ دل سودائی سر داده بشیدائی

گو زلف چلیپائی گو سلسله بردی زن