گنجور

 
میرداماد

آتش که شعله عاریت از جان ما گرفت

چون برق عشق بود که در آشنا گرفت

ای بس که در فراق تو از بخت واژگون

نفرین خویش کردم و گردون دعا گرفت

هر جا که جان خسته به بیماری ئی فتاد

عشق تو رفت و بیعت درد از دوا گرفت

این دل که عنکبوت زوایای محنت است

یارب چسان به دام حیل این هماگرفت

ای بیوفا خیال تو چندان به روز هجر

پهلوی ما نشست که بوی وفا گرفت

روزی کتاب هستی ما می نوشت چرخ

تقدیر رفت نسخه اصل از بلا گرفت

شرمنده خیال توام کم قبول کرد

من خاک بودم او ز کرم توتیا گرفت

اشراق چون دو چشم تو در خشکسال هجر

چندان گریستم که کنارم گیا گرفت

 
sunny dark_mode