گنجور

 
کمال خجندی

برگ گل خواندمش از لطف برنجید ز من

مگر این نکته رنگین نپسندید ز من

آن پری چهره که دیوانه خویشم گرداند

چه خطا رفت که چون بخت بگردید ز من

ظاهرا برگ کسی نیست چو گل سرو مرا

ورنه چون غنچه چرا روی بپوشید ز من

تا به مهر تو چو ابروی تو پیوستم دل

چون سر زلف بر آشفتی و ببرید ز من

شب بر آن در زدم از درد چنان فریادی

که سگ کوی تو در خواب بترسید ز من

به وفایت که من امروز بقایت خجلم

از رقیب تو که بسیار جفا دید ز من

سالها منتظر پرسش او بود کمال

عمر بگذشت دریغا و نپرسید ز من

 
sunny dark_mode