گنجور

 
کمال خجندی

جهان بخواب و دمی چشم من نیاساید

چو دل بجای نباشد چگونه خواب آید

غلام نرگس دلربای خودم

که کشته بیند و بخشایشی نفرماید

چو مایه هست زکاتی بده گدایان را

که نیکویی و جوانی بکس نمی باید

کسی در دل شب خواب بیغمی کردست

بر آب دیده بیچارگان نبخشاید

بر غم دشمن بدگو کمال دلشده را

بکش مگو که بخون دست من بیالاید

 
sunny dark_mode