گنجور

 
حسین خوارزمی

باختیار نگشتم ز کوی دوست برون

ز آستانه لیلی کجا رود مجنون

بهشتم آن سر کوی رضای دل آرای

باختیار نگشت آدم از بهشت برون

چو آیدم ز کنار وداع جیحون یاد

شود کنار من از خون دیده ام جیحون

من از نصیحت عاقل صلاح نپذیرم

بگوش عشق فسانه بود هزار فسون

جنون ز سلسله ای کم شود ولیک مرا

از آن سلاسل مشگین زیاده گشت جنون

چو مهربانی تو بی تو صبر من کم شد

ولی چو حسن تو عشقم همی شود افزون

بیا بباده گلرنگ هیچ حاجت نیست

که همچو چشم تو مستم از آن لب میگون

بلو ح ماه تو منشور دلبری بنوشت

همان بنان که کشید از برای طغرانون

مگو حسین بوصل حبیب چون برسم

توان رسید بوصلش بقدرت بیچون