گنجور

 
حسین خوارزمی

ای گشته مست عشقت روز الست جانم

مستی جان بماند روزی که من نمانم

هر ذره ای ز خاکم سرمست عشق باشد

چون ذره ها برآید از خاک استخوانم

فکر بهشت و دوزخ دارند اهل دانش

من مست عشق جانان فارغ ز این و آنم

گفتی بغیر منگر گر طالب حبیبی

والله که در دو گیتی غیر از تو من ندانم

از روی مهربانی ای مه بیا خرامان

تا نقد جان و دل را در پای تو فشانم

چون هیچکس نشانی با خود نیافت از تو

در جستن نشانت از خویش بی نشانم

اسرار عشق جانان دانم حسین لیکن

چون محرمی ندارم گفتن نمیتوانم

 
sunny dark_mode