گنجور

 
واعظ قزوینی

به پیری آنچنان گردیده‌ام از ناتوانی‌ها

که نتوانم گشودن چشم حسرت بر جوانی‌ها

گداز آتش هجران او جایی که زور آرد

توان بر طالع خود تکیه کرد از ناتوانی‌ها

ز بار غم چه پروا؟ لیک یار آید چو در گفتن

از آن ترسم که از جا درنیایم از گرانی‌ها

اگر خورشید رخسار تو در پیش نظر باشد

چو ماه نو ز پیری می‌روم سوی جوانی‌ها

دل خود را به فریاد خموشی می‌کنم خالی

بر یاری که می‌داند زبان بی‌زبانی‌ها

دگر امروز از فیض نگاه گرم مه‌رویان

زبان واعظ ما می‌کند آتشفشانی‌ها

 
sunny dark_mode