گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ای کمال النسب از بهر خداوند مگوی

کان ندیمان گزیده ز کجا کردی روی

هریکی همچو سگ لاک دوان از پس بوی

ضرر نقل و هلاک قدح و مرگ سبوی

بدم مفت دوان دربدر کوی بکوی

دم ران خورده بوقتی که نبدشان دم روی

همه مردند ولیکن چو زنان قبه بسوی

سر این طایفه خر پسر بوالخطاب

قاضی آن بد نسب خر روش ترک نژاد

که چو دید او کله کیسه زرش آمد یاد

آنکه بی سیم کسی نبد از ارش نگشاد

سیم وی دادی و از مهتری این دارد یاد

جاودان بادا آن جای طهارت آباد

که سراج الدین بگرفت و به پشتش بنهاد

کویم از سفره او گرچه نگویم که نه . . . اد

نان خائیده برون کرد و درانداخت لعاب

چو ازو در گذری نوبت بهزاد آمد

آنکه با سیرت الفیه ناکار آمد

سربت او چو از آن کار بفریاد آمد

بخر انبار کنی دعوت چون باد آمد

ایر بهزاد صد و سی من آزاد آمد

رگ پشتش چو تبر دسته فرهاد آمد

. . . ن او مر . . . س سربت را استاد آمد

بگه خوردن حمدان چو دو سه خورد شراب

پسر کافی آن تا بت بستان افروز

جفت آذرگون با لاله رفیقی دلسوز

آفرازه زده بر سبلت و ریش از گز و گوز

پسر زین پی مسخرگی را شب و روز

عاریت داده بدو سبلت و ریش و بیغوز

بنجارا شده هنگام صبی علم آموز

تاج برهان اجل کرده ورا خشک سپوز

چو لحافی را گفتی که همی گاد غراب

باز قاضی حسن آن دم زنخ نو کرده

بدل اندر همه را نرخ بیکجو کرده

در پی خرزه سادات دوا دو کرده

وان بامید خر انبار روا رو کرده

بنفاق و به ریا لا و لم لو کرده

چون سگان نیم شبان بانگ عواعو کرده

بنجا را شده و حجره یکرو کرده

بدم نان بکشان رفته کشان . . . ن بشتاب

قاضی اسعد که عمید است او خزاعی نسب است

مرکز دانش و سرمایه و فضل و ادب است

به عجم زاده ولی فخر نژاد عرب است

دیدن طلعت میمونْش طرب را سبب است

سخت عالی نسب و خوش‌خط و نیکو لقب است

بابت مردم کولنگ لگام عرب است

با چنان روی نه . . . اد است کس او را عجب است

بسته گوید من ایر ندیدم در خواب

راست گوید همه دید است ببیداری در

خورده بسیار بمستی و بهشیاری در

. . . ونش خو کرده بخردی بکلان کاری در

بوده یکسان بستانی و نگونساری در

گشته درمانده ببیماری . . . ون خواری در

تا شکیباست بدو علت بیماری در

مرد خواهد که بگیرد بشب تاری در

تا کی و چند به . . . ون در زندش قاب قاب

دیگر اسکاف حکیمی که بخوی مگس است

دول حلواست چو حلوا ز همه باز پس است

بانگ بیهوده همیدارد گوئی جرس است

وز بسی گنده دکانش بمثال جرس است

گرچه با مایه کمی دون و دنی و دنس است

در سرش از شرف و جاه و بزرگی هوس است

شرف و جاه چو وی تیره دلی این نه بس است

که به نزد تو خداوند بود روشن است

ده برون کن که اگر دیرتر آنجا پاید

هر زمان بر هوس او هوسی بفزاید

وی چو در مجلس تو مرغ مسمن خاید

ماهی زنده به . . . ون جای دگر خوش باید

پیش ما آید و انگشت بگه آلاید

خود ورا آن سزد و آن خورد و آن شاید

خویشتن را ز پی دادن . . . ون آراید

از پی ایر دود در به در و باب بباب

کرم رویست ولیکن چو نُکَت آغازد

به یکی نکته بناجور برف اندازد

دوزخ آنرا که خرد از سخنش بگدازد

سیفک چنگی باید که رهی بنوازد

زآتش گرم سماعیش سری بفرازد

تا ز گرمی سر حمدانش بزانو بازد

خر کل گوزی پر سیفک چنگی تازد

تا بشهباز نگاهی نکند خر بصواب

من بیچاره مگر بر رخ آن مه نگرم

که چو در وی نگرم جامه بتن در بدرم

بزبان با سخن او سخن مه نبرم

بر لب او که همی گوید شهد و شکرم

تو دهی بوسه و من خامش بوسه شمرم

ور تو کاری دگر آغاز کنی خون بخورم

نه ویست از رحم مادر و پشت پدرم

که بدین کار مرا با تو رسد غیرت و ناب

ذوفنونست که او هست ازین برده برون

چون ندیمان دگر مرد ندیده پس . . . ون

گشته معروف بحلم و بوقار و بسکون

نی چو من اندککی دارد در مغز جنون

در سمرقند ز ننگ گهکی گوناگون

جامه چینی را سم ستاندست زبون

جامه چینی او را نه چگونه است و نه چون

همه را چام شرابست ورا جام سراب

در خانی ز پس اوست و بآنحلقه در است

نتوان گفت کز آنهاست کز آنها بتر است

سرخ مرد است ولی چاره چه دانم چو غر است

سرخ عر نبود در زیر برنگ دگر است

فلسفه داند و از فلسفه دانان خر است

کز دو تن زیر یکی باشد و دیگر زبر است

زبری را بفتادن ز بلندی خطر است

زیرکی ورزد وزیری کند آن حکمت باب

ای خداوند یکی شاعر ساده سخنم

بمزاح است گشاده همه ساله دهنم

با ندیمان تو عشرت زنم و ربح کنم

نه ندیمان تو . . . لند و بدیشان شکنم

بلکه خود را بندیمان تو می برفکنم

گر ندیمان تو . . . لند ندیم تو منم

باد در . . . ون ندیمان تو دم ذقنم

سر هر موئی بر ایر خری بسته طناب

 
sunny dark_mode