گنجور

 
صوفی محمد هروی

عیب رندان مکن این زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت

در جواب او

مطبخی باز مگر طینت ماهیچه سرشت

که شد از نکهت قیمه همه عالم چو بهشت

می رسد سرکه به بغرا و به کاچی دوشاب

«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»

گرده میده مکن جمع تو با نان شعیر

زان که حیف است زخوبی که بود همدم زشت

خشت حلوای شکر از دل من می نرود

چون بچینند به روی من سودا زده خشت

گفت خوش کوزه دوشاب به شیرین کاری

دست دوشاب بزک بر سر من تا چه نوشت

نه من اندر پی نانم به جهان سرگردان

«پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت»

صوفی از میکده گر فهم کند بوی کباب

از در کعبه رود دست فشان سوی کنشت

 
sunny dark_mode