گنجور

 
صوفی محمد هروی

خادمه چون این سخنان را شنید

هیچ مجالی دگر آن جا ندید

نزد جوان آمد و بنشست باز

خادمه بگشاد زبان را به راز

گفت که آن دلبر رعنای تو

هیچ ندارد سر و پروای تو

رو دو سه روزی به غم دلنواز

صبر کن و با غم هجران بساز

 
sunny dark_mode