گنجور

 
سلمان ساوجی

به نوشانوش رفت آن شب به پایان

سحر چون شد لب آفاق خندان

دگر عیش و طرب را تازه کردند

ز می بر روی عشرت غازه کردند

دو مه گه آشکار و گه نهانی

دو مه خوردند با هم دوستگانی

بجز بوسی نجست از دلستان هیچ

کناری بود دیگر در میان هیچ

همی خوردند جام از شام تا بام

که ناگه تشتشان افتاد از بام

رسانیدند غمازان کشور

ازین رمزی به نزدیکان آن در

که خورشید دلارا ناگهانی

به صد دل گشته عاشق بر جوانی

همه روز و شبش جام است بر کف

هزارش بار زد ناهید بر دف

زن قیصر که بد خورشید را مام

بلند اختر زنی بود افسرش نام

چو شد مشهور در شهر این حکایت

به افسر باز گفتند این روایت

ز غیرت سرو قدش گشت چون بید

همان دم رفت سوی کاخ خورشید

صنم در گلشنی چون گل خزیده

ز غیر دوست دامن درکشیده

به کنج خلوتی دو دوست با دوست

نشسته چون دو مغز اندر یکی پوست

موافق چون دو گوهر در یکی دُرج

مقارن چون دو کوکب در یکی برج

درون پرده گل بلبل به آواز

نوازان نغمه‌ای بر صوت شهناز

بهار افروز شکر با شکر ریز

به چنگ آورده الحان دلاویز

به گرد آن دیار روح پرور

نمی‌گردید جز ساقی و ساغر

برآمد ابر و بارانی فرو کرد

در آمد سیل و طوفانی درآورد

نسیم آمد عنان از دست داده

چو باد صبحدم دم برفتاده

صنم را گفت اینک افسر آمد

چه می‌یایی که افسر بر سر برآمد

ترا افسر بدین حال ار ببیند

سرت دور از تو باد افسر نبیند

صنم را بود بیم جان جمشید

همی لرزید بر جمشید چون بید

ملک را گفت آمد مادر من

نمی‌دانم چه آید بر سر من!

ندیدی هیچ ازین بستان تو باری

همان بهتر که باشی بر کناری

چو گنجی باش پنهان در خرابی

چو نیلوفر فرو بر سر در آبی

میان سرو همچون جان نهان شد

سراپا سرو پنداری روان شد

ز شاخ سرو نجمی یافت شاهی

درخت سرو بار آورد ماهی

ملک جمشید جان انداخت در سرو

هُمایی آشیانی ساخت بر سرو

چو خلوتخانه خالی شد ز جمشید

به ماهی منکسف شد چشم خورشید

خروش چاوشان از در برآمد

سر خوبان روم از در درآمد

به سر برمی‌شد آتش چون چراغش

همی آمد برون دود از دماغش

گره بر رخ زده چون زلف مشکین

چو ابرو داد عرض لشکر چین

پری رخسار حالی کافسرش دید

به استقبال شد، دستش ببوسید

نظر بر روی دختر کرد مادر

چو زلف خویش می‌دیدش بر آذر

مرکب کرد حنظل با طبرزد

به خورشید شکر لب بانگ برزد

که ای رعنا چو گل تا چند و تا کی

کشی از جام زرین لاله گون می

چو نرکس تا به کی ساغر پرستی

قدح در دست و سر در خواب مستی

تو تا باشی نخواهد شد چو لاله

سرت خالی ز سودای پیاله

بسی جان خراب از مِی شد آباد

بس آبادا که دادش باده بر باد

میی با رنگ صافی چون لب یار

حیات افزاید و روح آورد بار

ز مستی گران چون چشم دلبر

چه آید غیر بیماریت بر سر

به چشم خویش می‌بینم که هستی

که باشد در سرت سودای مستی

بسی چوب از قفای مطربان زد

نی اندر ناخن شیرین لبان زد

چو ابرو روی حاجب را سیه کرد

چو زلفش سلسله در گردن آورد

به کوهی در حصاری داشت افسر

که با گردون گردان بود همبر

کشان خورشید را با خویشتن برد

به لالائی دو سه شبرنگ بسپرد

شکر لب را در آن بتخانه تنگ

نهان بنشاند چون یاقوت در سنگ

ندادندی برش جز باد را بار

نبودی آفتاب و سایه را بار

چمن پرورد گلبرگ بهاری

چو گل در غنچه شد ناگه حصاری

حصاری بود عالی سور بر سور

پری پیکر عزا می‌داشت در سور

در آن سور آن گل سوری به ماتم

چو صبح از دیده می‌افشاند شبنم

بدان آتش که هجرانش برافروخت

جدا شد از عسل چون موم می‌سوخت

نمی‌آسود روز و شب نمی‌خفت

شب و روز این سخن را با باد می‌گفت

دل من باری از تیمار خون است

ندادم حال این بیمار چون است

از آن جانب ملک چون حال خورشید

بدید از جان خود برداشت امید

به دندان می گزید انگشت چون باز

کبوتروار کرد از سرو پرواز

فرود آمد به برج ماه رخسار

همی گردید گرد برج دیار

همی گردید و خون از دیده می‌راند

به زاری بر دیار این قطعه می‌خواند

 
sunny dark_mode