گنجور

 
سلیم تهرانی

منم که غیر سفر نیست پیشه ی دگرم

همیشه خضر به آوارگی ست راهبرم

ز مهد، نقل مکان کرده ام به خانه ی زین

زمانه کرده چو یوسف بزرگ در سفرم

چو مور خسته ازان می کشم قدم در راه

که توشه ای بجز از ضعف نیست در کمرم

چو گل همیشه پریشان بود مرا دستار

ز بس که بی رخ او می زند جنون به سرم

غم زمانه خورم تا به چند، پنداری

که این خرابه به میراث مانده از پدرم

سلیم هر نفس از ضعف بس که می میرم

ز یاد برده ی میراث خوار و نوحه گرم

 
sunny dark_mode