گنجور

 
سلیم تهرانی

کی توانی برد سوی منزل مقصود راه

توشه ی تن تا نسازی پاره ی دل همچو ماه

از خطر در سیرگاه این چمن ایمن مباش

چهچه بلبل ندانی چیست، یعنی چاه چاه

خوش نشین این گلستان باش همچون نخل موم

ریشه ی خود را مکن زنجیر پا همچون گیاه

اعتمادی بر امانت داری ایام نیست

عزت خود را همان بهتر که خود داری نگاه

در شبستان جهانت گر سر آسودگی ست

از سر خود دور کن جان را چو شمع صبحگاه

هیچ کس را خاطر از دور جهان خشنود نیست

خواجه از دست غلامان نالد و بی بی ز داه

عافیت خواهی، چو عنقا پارسایی پیشه کن

طره ی خوبان بود آزادگان را دام راه

حرص شهوت، مرد را در دام عصیان افکند

روی گنجشک نر از بهر همین باشد سیاه

مردمی از بس خطر دارد، به صحرای وجود

سبز نتواند ز بیم برق شد مردم گیاه

دارد این بادی که از دولت سلیمان در دماغ

چون شکوفه می دهد بر باد آخر بارگاه

در میان خلق از اسباب تعلق چاره نیست

ترک سر کردن بود آسانتر از ترک کلاه

دل به جان آمد مرا از منت بخت سیاه

احتیاجم کاش بر همچون خودی بودی چو ماه

بس که رسوایم به کوی عشق خوبان، چون نگین

سرنوشتم را توان خواندن ز نقش سجده گاه

نگذرم سوی چمن، ترسم پی دعوی داغ

لاله دامنگیر من گردد چون خون بی گناه

نسبت اهل محبت فیض ها دارد که کرد

شاخ گل را آشیان بلبلان صاحب کلاه

مدعی عشق است، غیر از جان سپردن چاره نیست

از برای دعوی قاضی نمی باید گواه

آه از این سرگشتگی، کایام از بهر سفر

یک زمان نگذاردم در خانه ی خود چون نگاه

در سفر رزق مرا از بس مقرر کرده اند

همو رهزن می خورم در خانه ی خود، نان راه

افکند بر سینه ی من تیر حسرت چون کمان

در چمن هر شاخ گل کز باد می گردد دوتاه

صد سبو از باده گر خالی کنم، رنگ شراب

از رخم ظاهر نمی گردد چو آب زیرکاه

بس که بیند بی کسم شبهای هجران همچو شمع

می کند از گریه خاموشم نسیم صبحگاه

گرد غم از روی بختم پاک اگر سازد کسی

گرددش چون برگ لاله، گوشه ی دامن سیاه

چون توانم شد خلاص از تنگنای غم، که نیست

راه بیرون رفتنم از هیچ سو چون آب چاه

کی به گردونش فرستادم که سوی من ز شرم

ناله چون تیرهوایی برنگشت از نیم راه

شمع سان بر سوز سینه، قطره ی اشکم دلیل

همچو گل بر حال دل، چاک گریبانم گواه

برنمی آید ز دستم این که همچون دیگران

شعر را سازم پی وجه معیشت خضر راه

بس که از امداد خود بی بهره ام بیند سخن

از خجالت گاه رنگش سرخ گردد، گه سیاه

دست همت در فضای دهر نتوانم گشود

تنگ تر از آستین باشد مرا این دستگاه

دهر را اشعار من چون رنگ بر رخسار گل

آسمان را طبع من چون آب برپای گیاه

همچو صبح ار دعوی پاکیزه دامانی کنم

بس بود خورشید بر صدق حدیث من گواه

هرکجا چون شعله بگشایم زبان، از شرم من

همچو شمع کشته خاموش است خصم روسیاه

عالم از من روشن است، اما چه حاصل، چون فلک

پابرهنه می دواند همچو خورشیدم به راه

در تنم چون شعله ی خاشاک، دود دل لباس

بر رم چون خامه ی نقاش، موی سر کلاه

از رفو گلبند گشته جامه ام طاووس وار

وز عرق گردیده چون قمری گریبانم سیاه

همچو تصویرم ز پیراهن گریبانی به جاست

چون گلم از جامه دامانی درین تاراجگاه

همچو خضرم زنده می خواهد همیشه می فروش

می کند دایم دعای جان مفلس قرض خواه

شرح حال خود بیان سازم به پیش خسروی

کآفتاب او را بود از تیغ بندان سپاه

آن نهنگ بحر کین خواهی که مرغ روح خصم

می کند در آب تیغش همچو مرغابی شناه

جوهر شمشیر شاهی، آبروی تاج و تخت

شعله ی شمع عدالت، شاه دین، عباس شاه

ای غبار درگهت از تاج شاهان باج خواه

یک حباب بحر قدرت نه فلک را بارگاه

در زمان عدل تو نوشیروان زنجیردار

در حریم درگهت خاقان و قیصر دادخواه

گر سلیمان نیستی، اما بود از حشمتت

جانورداران تو هریک سلیمان دستگاه

ملک را دیوار فولاد است شمشیرت، ازان

در فضایش هیچ آسیبی نیارد کرد راه

از ترحم، کبک کهساری ز بیم عدل تو

می دهد شهباز را در زیر بال خود پناه

سرکشان را طاق محراب است شمشیر کجت

هرکه می جنبد سرش، این است او را سجده گاه

عالمی را روی بر خاک است از بهر سجود

در حریم آستانت چون نماز عیدگاه

بست دست فتنه تا عدل تو برق و باد را

پشت بر دیوار داده از فراغت برگ کاه

دیده ی خورشید را از خاک پای توسنت

توتیای می رسد در هر نفس از گرد راه

هرکجا تیغت علم شد، فتنه آنجا چون مگس

با دو دست خویش می دارد سر خود را نگاه

کبه ی کوی تو دارد جذبه ای کز شوق آن

همچو اشک از بطن مادر، طفل می افتد به راه

چون کند لطف تو از زندان اسیران را خلاص

می کند فواره نی را از برای آب چاه

خوانده نقاش ازل رخش ترا خیرالعمل

گفته جلاد اجل تیغ ترا روحی فداه

سرورا! گردون جنابا! در حریم درگهت

عرض حال من بود روشن ز نقش سجده گاه

گر شود آیینه ی رای تو عینک، می توان

سرنوشت هرکسی را خواندن از لوح جباه

آسمان بسیار با من در مقام دشمنی ست

گر کشد با تیغ کینم، خون من از وی بخواه

تا به تیغ سرفرازی آفتاب خاوری

بزم را رنگین کند از خون شمع صبحگاه

با تو هرکس را بود در سر خیال سرکشی

کم مبادا سایه ی تیغ از سرش چون مد آه

 
sunny dark_mode