گنجور

 
صفی علیشاه

دلبر امروز کمربست و بقامت برخاست

مست از خانه برون رفت و قیامت برخاست

سرو ننشست دگر گرچه بگل ماند ز شرم

بتماشای تو ز آندم که بقامت برخاست

آنکه در سایه بالای تو بنشست بخاک

از لحد رقص‌کنان گاه اقامت برخاست

شمع راز غم عشقت بزبان گفت که سخت

برسرش شلعه غیرت بغرامت برخاست

ایمن از فتنه ایام نگشت آنکه بخواب

چشم مخمور ترا دید و سلامت برخاست

زین که از حسن تو شد غافل و دل باخت بگل

در چمن ناله بلبل بندامت برخاست

باده نوشان همه از لعل تو رفتند زهوش

زان میان عیسی مریم بکرامت برخاست

غنچه را باد صبا پیرهن از رشک درید

زانکه در پیش دهانت بعلامت برخاست

دلق آلوده صفی ز آب خرابات بشوی

چیست پرهیز که زاهد بملامت برخاست

 
sunny dark_mode