گنجور

 
سعیدا

ای که می گویی خدای خویش را چون دیده ام

چون تو می گویی بگویم با تو بیچون دیده ام

دست از دامان گلگونش نخواهم داشتن

نشئه ها از پرتو آن روی گلگون دیده ام

در دل خود کرده ام سیر سواد اعظمی

آن سویدا خانه را در بر مجنون دیده ام

خوانده ام مضمون دیوان قضا را بارها

هرچه آمد در نظر مصراع موزون دیده ام

خیرگی می کرد چشم از دیدن دیدار غیب

در میان هر گه سعیدا خویش را چون دیده ام

 
sunny dark_mode