گنجور

 
سعیدا

ز ما کسی که نهان کرده روی خویش نماید

هر آن که بسته در، از لطف خویش بازگشاید

دلم ز آدم و عالم چنان گرفته دماغ است

که باز غنچه شود گل چو در خیال درآید

یقین ز پنجهٔ خورشید دست او بالاست

که با ادا کمر او ببندد و بگشاید

ز دزد باغ به بلبل خبر نگشته و گر نی

به جذبه نکهت گل را ز دست باد رباید

هر آنچه روی نماید به ما ز راه تو خوب است

ولی رفیق منافق خدا به ما ننماید

هر آن که او نپسندد ز بخل کور شود گو

ز دیدن رخ خوبان که نور دیده فزاید

به طوف خانهٔ خمار توتیاگویان

اگر به دیده کشم خاک راه می شاید

ز حلقه های خم زلف ظاهر است رخ او

به دور عشق سعیدا بگو دگر که چه باید

 
sunny dark_mode