گنجور

 
سعیدا

در خانه ای که جای کسی نیست جای ماست

بامی که بر هواست بنایش بنای ماست

لنگر، جفا و صبر و هوا جذب و موج، اشک

خون بحر و دل سفینه و غم ناخدای ماست

آن را که احتیاج نباشد به بندگی

از بندگان بی سر و سامان خدای ماست

در کارگاه عشق، دل سنگ تیره را

آن صیقلی که آینه سازد جلای ماست

ما را نه دوستیست به دشمن گداز ما

بیگانه هر که شد ز جهان آشنای ماست

مرغی که بال و پر به هوای خدنگ او

از استخوان کشیده سعیدا همای ماست

 
sunny dark_mode