گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدی

درویشی را شنیدم که در آتشِ فاقه می‌سوخت و رُقعه بر خرقه همی‌دوخت و تسکینِ خاطرِ مسکین را همی‌گفت:

به نانِ خشک قناعت کنیم و جامهٔ دَلق

که بارِ محنتِ خود به که بارِ منّتِ خَلق

کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کَرَمی عَمیم، میان به خدمتِ آزادگان بسته و بر دَرِ دل‌ها نشسته. اگر بر صورتِ حالِ تو چنان که هست وقوف یابد پاسِ خاطرِ عزیزان داشتن منّت دارد و غنیمت شمارد.

گفت: خاموش! که در پسی مردن به که حاجت پیشِ کسی بردن.

هم رُقعه دوختن به و الزامِ کنجِ صبر

کز بهرِ جامه رُقعه برِ خواجگان نبشت

حقّا که با عقوبتِ دوزخ برابر است

رفتن به پایمردیِ همسایه در بهشت

 
sunny dark_mode