گنجور

 
رفیق اصفهانی

آمد ز خانه بیرون در دست جام باده

طرف کله شکسته بند قبا گشاده

مستانه آن خرامان وز هر طرف براهش

مستی ز دست رفته رندی ز پا فتاده

جان دادمش چو دیدم او را نباشد آری

عاشق کسی که دیده جانان و جان نداده

چون حسن آن پریوش چون عشق من بلاکش

هر لحظه گردد افزون هر دم شود زیاده

زان غمزه آن چه دیدم مرغ دلم ندیده

گنجشک بال بسته از باز پر گشاده

سودای سرو و گل را بردند از سر من

رعناقدان نوخط زیبارخان ساده

کرده رفیق فارغ دل از پری وجودم

آن لعبت پری رو آن ماه حور زاده

 
sunny dark_mode