گنجور

 
سیدای نسفی

نگار شاطری دارد رخم زرد

نه شاطر بلکه خورشید جهانگرد

نزاکت جلوه او را هم آغوش

خرام قامتش از دل برد هوش

لبانش همچو آب زندگانی

خضر زان یافت عمر جاودانی

نهال قامتش هنگام رفتار

قیامت را کند از خواب بیدار

قدش در گلشن جانهاست سروی

بود رفتار او همچون تذروی

به صحرا آهوان وقت رسیدن

ازو گیرند سرمشق دویدن

به ماه و مهر در هم پیشگی ها

گرو بر دست در بالا دویها

ندارد ساعتی در یک زمین تاب

سراپا در تحرک همچو سیماب

دونده چون خیال دوربینان

پرنده همچو چشم نوغزالان

به عشوه آهوان را بنده کرده

به جلوه سرو را شرمنده کرده

چو دیده جلوه آن قد دلجو

تذرو و باغ شهپر داده با او

نگویم پر یکی پروانه دشت

که سرگردان به گرد او همی گشت

همای آسا بهر جانب روان است

پر طاوس او را سایه بان است

رسانده پر بدانجا پایه خویش

کشیده سرو را در سایه خویش

کمر بسته چو کوه آن دشت پیما

نهاده پای در دامان صحرا

خدنگ غمزه اش تا پر نشسته

میان سینه پیکان زنگ بسته

فغان زنگ او تا در میان است

مرا افغان میان جان نهان است

چو زنگ او لب پر خنده دارم

دل خود را با فغان زنده دارم

هوای شهپر او حاصلم برد

فغان زنگ او زنگ از دلم برد

بر آن شاخ گل تا پر نهاده

مرا سودای او بر سر فتاده

نهال قامت آن سرو مانند

فرو رفته به گرداب کمربند

بیا ای سیدا ختم سخن کن

سخن با عندلیبان چمن کن

به یادش بعد ازین دلریش منشین

کمربسته به خون خویش بنشین

 
sunny dark_mode