گنجور

 
سیدای نسفی

خط رخسار تو شبها برد از هوش مرا

پر ز مهتاب شود هاله آغوش مرا

به تماشای تو هرگاه که بی خود گردم

نبض جنباند و فریاد کند گوش مرا

پرده چشم حجاب دل روشن نشود

نتوان کرد چو آئینه نمد پوش مرا

کارم از کم سخنی غنچه صفت در گره است

کرده عمریست حصاری لب خاموش مرا

یوسف بخت من از چاه برون خواهد شد

نکند جوش خریدار فراموش مرا

سیدا شکوه اغیار خموشم نکند

نه نشاند سخن سرد کس از جوش مرا

 
sunny dark_mode