گنجور

 
وفایی مهابادی

کشیده طره سر از اختیار عارض قامت

گناهکار، سیه رو بود به روز قیامت

شهید چشم توام بوسه ای نکرده ز لعلت

خراب مست شدم جرعه ای نخورده از جامت

مرو به حلقه ی عشاق و شور و فتنه میفکن

چنین مکن که قیامت به پا شود از قیامت

هزار بار دل مردمان ز داغ تو خون شد

بریخت خون دل خود ندیده دیده به کامت

به روی و موی خودم وعده داده ای که بیایی

خلاف وعده چه شد، نه نهار بود نه شامت

ز جان و دل گذرد هر که زلف و خال بیند

مگر تو جایل و وان زلف و خال دانه و دامت

مرا بگوی که گردن زنند و سر بشکافند

هوای عشق تو از سر نمی رود به سلامت

قد تو سرو نگویم رخ تو لاله نخوانم

که سرو بنده ی بالای تو است و لاله غلامت

کسی که با تو نشیند عجب که جز تو گزیند

چنین که شهد و شکر خیزد از بیان و کلامت

شکر که دید گل افشان و گل که دید شکربار؟

سخن بگوی و بفرما: که معجز است و کرامت

اگر حدیث دهانت به شاخ گل بنویسم

درخت گل شکر آرد به بار تا به قیامت

بریز خون من و جان من ز حشر میندیش

که کشتگان تو از جان گرفته اند غرامت

نگاهت از مژه و ناز قصد جان و دلم کرد

به یک اشاره دو عالم گرفت امیر نظامت

به آفتاب پرستی شده است شهره «وفایی»

چو خط رنگ فرنگت، چو زلف غالیه فامت

 
sunny dark_mode