گنجور

 
خواجوی کرمانی

اشکست که می گردد در کوی تو همرازم

و آهست که می آید در عشق تو دمسازم

سر حلقه ی رندان کرد آن طره طرارم

دُرد یکش مستان کرد آن غمزه ی غمّازم

گر صبر کند باری مشکل نشود کارم

ور دیده بدوزد لب بیرون نفتد رازم

جامی بده ای ساقی تا چهره بر افروزم

راهی بزن ای مطرب تا خرقه دراندازم

در چنگ تو همچون نی می نالم و می زارم

بر بوی تو همچون عود می سوزم و می سازم

این ضربت بی قانون تا چند زنی بر من

یک روز چو چنگ آخر در برکش و بنوازم

هر دم که روان گردی جان در رهت افشانم

وان لحظه که بازآئی سر در قدمت بازم

چون با تو نپردازم آتشکده دل را

کز آتش سودایت با خویش نپردازم

در صومعه چون خواجو تا چند فرود آیم

باشد که بود روزی در میکده پروازم

 
sunny dark_mode