گنجور

 
جویای تبریزی

رفت سوی تربت کان کرم

شمع صفت ساخته از سر قدم

گفت که ما بندهٔ احسان تو

ما همه شرمندهٔ احسان تو

درگذر از بی ادبیهای من

گر نه خطابخش شوی وای من

گشت پس از معذرت آن کاروان

جانب مقصد به دل خوش روان

گرچه که جویا بر ارباب هوش

گوهر نظم تو سزد زیب گوش

لیک به پاسخ دهمت گوشمال

گر دلت از پند نگیرد ملال

نآمد ازین هرزه درائیت عار

از صفت حاتم طائیت عار

حیف که گویند ترا همگنان

مدح سرایندهٔ حاتم فلان

مدح سگال به مردان تویی

بندهٔ آن منبع احسان تویی

کان سخاوت شه مردان علی است

بحر کرامت شه مردان علی است

گرچه بود خارج ذاتش صفات

هست ولی این صفتش عین ذات

ای که شد از روز نخستت دو کف

گوهر احسان و کرم را صدف

روز و شبان بر کف جودت سپهر

دوخته چشم طمع از ماه و مهر

چرخ فلک را کرمت هر سحر

داده ز خورشید برین مشت زر

ریخته هر شام ز کوکب ملک

ریزهٔ خوان کرمت بر فلک

از تو شده لعل به کان جلوه گر

از تو شده کوه مرصع کمر

داده به دریا ز کران تا کران

جود تو همیان زر از ماهیان

مشعل احسان تو در خاک و آب

هست فروزنده تر از آفتاب

ز غم من آنست که داده سخات

خلعت هستی به همه ممکنات

حاتم طائی ز گدایان تست

ریزه خور سفرهٔ احسان تست

هر که تو انداختیش از نظر

گر همه گنج است که خاکش به سر

 
sunny dark_mode