گنجور

 
جویای تبریزی

سخن سازی چو چشم یار در دنیا نمی باشد

بلایی در جهان مانند آن بالا نمی باشد

به حال هر که از خود رفت چون پی می توان بردن

که در راه زخود رفتن نشان پا نمی باشد

ببر از خلق تا دایم توانی با خدا بودن

کسی کو خود به تنهایی کند تنها نمی باشد

به غیر از دشت وسعت مشربی کان فیضها دارد

چراغی در ته دامان هر صحرا نمی باشد

ز تمکینت گرانبار ادب شد محفل مستان

چو گل وا شو که در بزم می استغنا نمی باشد

ز بس نادیدهٔ مهر و وفایم خوبرویان را

نمی دانم که می باشد مروت یا نمی باشد

به هر تاری ز زلفش عالمی دل بستگی دارد

بلی هر سر که بینی خالی از سودا نمی باشد

شب هجر تو چندان گریه بر من زور می آرد

که شور اشک خونینم کم از دریا نمی باشد

فور است از دورنگی تا به حدی خاطرم جویا

که بتوان گفت در باغم گل رعنا نمی باشد

 
sunny dark_mode