گنجور

 
جویای تبریزی

دلم را گریه بر مژگان آتش بار می آرد

سرشکم راز پنهان را بروی کار می آرد

دل غمدیده را آخر هجوم گریه کند از جا

چو سیلابی که سنگ از دامن کهسار می آرد

ز بس لبریز او شد تنگنای خاطرم جویا

نفس از سینه ام بر لب پیام یار می آرد

 
sunny dark_mode