گنجور

 
جویای تبریزی

گشت از اندیشهٔ آن ترک ستم مشرب ما

همچو تبخال گره بر لب ما مطلب ما

سوز عشق از سر ما تا دم آخر نرود

استخوانی شده چون شمع ز داغت تب ما

آرزوها همه در پردهٔ دل پنهان ماند

حرف مطلب نشنیده است کسی از لب ما

کوکب طالع ما در دل شب روشن گشت

‏ صبح نوروز شد از فیض وصالت شب ما

چشم بد دور از آن آتش رخسار که دوش

سوخت جویا چو سپند از غم او کوکب ما

 
sunny dark_mode