گنجور

 
جویای تبریزی

ذوق درویشی ام از عالم اسباب بس است

شمع کافوری من پرتو مهتاب بس است

ساقی از حدت طبعم نه ای آگاه هنوز

تیغم و نیست مرا حاجت می، آب بس است

گر به مطلب نرسم نیست ز دون همتی ام

شده ام طالب آن گوهر نایاب، بس است

حیف از آن دیده کز او قطره اشکی نچکد

باعث زینت دریا در سیراب بس است

‏ روشن از پرتو عشق است چراغم جویا

بر سرم سایهٔ آن مهر جهانتاب بس است

 
sunny dark_mode