گنجور

 
جامی

پریوشی که به رخ رسم دلبری داند

سگ خودم شمرد و آدمیگری داند

نهان ز چشم کسان گفتمش به سوی من آی

به خنده گفت که این شیوه را پری داند

چو دم ز بندگی او زنم ز آتش غم

گدازشم دهد و بنده پروری داند

رعایت حق صحبت کسی تواند کرد

که عیبنا کی یاران هنروری داند

ز سیم عارض او دور عاشق مفلس

که کرده رخ چو زر آن را ز بی زری داند

به تاج دولت عشق آن گدا سرافرازد

که دولتی که نه عشق است سرسری داند

غزل به وصف بتان عادت است جامی را

اگرچه قاعده مدح گستری داند

 
sunny dark_mode