گنجور

 
جهان ملک خاتون

ما را ز سر کوی غمت راه به در نیست

مشکل که جز این کوی مرا روی دگر نیست

دل بردی و جان را به غم عشق سپردی

و امروز غذایم بجز از خون جگر نیست

این شب چه شب محنت ایام فراقست

فریاد که در وی اثر صبح مگر نیست

در ظلمت این شب که تواند قدمی رفت

کاین راه پر از خوف و امّید سحر نیست

از آتش هجران تو بگداخت جهانی

واندر دل خارای تو یک ذرّه اثر نیست

نگذشت چرا بر من خاکی ز سر لطف

آن سرو گل اندام که بر ماش گذر نیست

در مکتب عشاق بسی سعی نمودیم

ما را بجز از آیت عشق تو ز بر نیست

 
sunny dark_mode