گنجور

 
ایرج میرزا

به حکمِ آن که ز دل ها بُوَد به دل ها راه

دلِ امیر ز سوزِ دلِ من است آگاه

غم ای امیر بدان سان فرا گرفته دلم

که از فزونی بر آه بسته دارد راه

اگر گواهی بر صدقِ مدّعا باشد

دلِ امیرم بر صدقِ مُدَّعا است گواه

یکی قصیده به درگاهِ او فرستادم

که در جوابم بویی رسد از آن درگاه

به راه نامه‌ای آمد مرا ز حضرتِ وی

سپس که بود بسی دیدۀ امید به راه

چگونه نامه ز درگاه فر خجستۀ میر

به خطِّ فَرُّخِ عبدالحسین جُعِلت فِداه

به یک مَحَبَّت و یک مهربانیی که اگر

هزار سال دهم شرحِ آن شود کوتاه

گمان بری خُتَنی بچّهاستند خَطَش

فکنده اند به گردن ز مُشک طوقِ سیاه

مثالِ باکرۀ جنّتست هر لفظش

کسی به چشمِ تصرّف در او نکرده نگاه

فزود عزّت و جاه مرا بدین نامه

که ایزدش بفزاید به عمر و عزّت و جاه

شگفت اینکه بدین عشق ازو صبورم من

من و صبوری از او لا إِله إِلّااللّه

سعادتیست به جان گر کنم فِدایِ امیر

از آن که جان خود خواهد شدن به دهر تباه

بزرگوار امیرا تو رفتی از تبریز

ولی هنوز نرفتست نامت از اَفّواه

نشد که یاد تو افتد مرا به دل بی رغم

نشد که نام تو آید مرا به لب بی آه

سحر شکایتِ هَجرِ تُرا کنم با مِهر

به شب حِکایتِ مهر تُرا کنم با ماه

بجز به راهِ خیال تو ام نپوید دل

بجز خیال تو اندر دلم ندارد راه

کنون کمالِ بزرگی و مرحمت دارد

مرا به جای تو قائم مقام طالَ بَقاه

بزرگوار امیرا ز ناخوشیِّ مِزاج

قصیده گشت چو عمرِ عدویِ تو کوتاه

درازتر ز فِراقت قصیده ها گویم

ز حادثاتِ زمانه اگر شوم به پناه

وگر بمیرم مدحِ تو نیز خواهد گفت

هر آنچه بر سر خاکم بِرُسته است گیاه

ز ماه و سال اَلا تا بُوَد به گیتی نام

امیر خرّم و خندان زِیَد به سال و به ماه

 
sunny dark_mode