گنجور

 
نظام قاری

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

در جواب آن

چرخ سنجاب شمارو دم قاقم مه نو

ایدل از راه بدین ابلق بیراه مرو

گرزنم دست در آن دگمه زر بفروشم

خرمن مه بجوی خوشه پروین بدوجو

گرد فانوس بگردان زتکلف والا

گز چراغ تو بخورشید رسد صد پرتو

خام شوکن که بیابی تو ثبات از کرباس

سخن پخته پرداخته از من بشنو

زیر و بالا نگر آن خسروی والا را

کاتحادی شده شیرین زنوش با خسرو

دید درزی شده از دست بدر خرمیم

گفت با اینهمه از حبچه نومید مشو

آتش قرمزی افروخته میسوزد رخت

صوف کو خرقه پشمینه بینداز و برو

چشم بد دور ازان دگمه که در عرصه جیب

بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو

چون شود خاک تن قاری و پوسیده کفن

شنوی بوی بصندوق وی از جامه نو

 
sunny dark_mode