گنجور

 
بلند اقبال

از بی وفایی یار دارم بسی شکایت

کومحرمی که گویم در پیش او حکایت

ای یار بر من زار رحم ورعایتی کن

کز شاه بر رعیت لازم بود رعایت

گفتم به دل میسر گردد وصال دلبر

گفتا بلی نماید طالع اگر حمایت

گمراه وخوار وزاریم حیران و بی قراریم

یا هادی المضلین ما را بکن هدایت

ای ساقی ار دهی می خم رانمای ساغر

کاین باده ها به مستی ندهد به ما کفایت

از یار ناامیدیم از عارفی شنیدیم

« یارب مباد کس رامخدوم بی عنایت»

گفتی که تا چه حد است عشق بلنداقبال

چون حسن یار نبود در عشق او نهایت

 
sunny dark_mode