گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

سنبل بوستان ز زلف تو سحرگه تاب داشت

نرگس مسکین ز شرم چشم مستت خواب داشت

گل چو لیلا برکشیده از رخ زیبا نقاب

ابر همچون چشم مجنون در مزه سیلاب داشت

عقل را سودای شاهی بود بر سر ناگهان

کوس عشقت شهربند عقل در طبطاب داشت

شیخ کو تا گیردش غافل که چشم مست تو

مست بود و شب همه شب تکیه بر محراب داشت

گفتیم تقوی نگه دار ار چه عاشق گشته‌ای

عشق آتش بود و تقوی حالت سیماب داشت

بود لعلت در تبسم باز بردی نام غیر

در میان تنک شکر از چه زهر ناب داشت

بحر وحدت برنتابد گوهری چون مرتضی

شهر امکان با وجودش کی ندانم تاب داشت

دوش در کویش سگ خویشم همی‌خواند از کرم

حبذا آشفته کز لطفش بسی القاب داشت

 
sunny dark_mode