گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

به هواست برق امشب بطلب پریّ و بالی

قدمی بساز از سر نو گرت مجالی

بلی ای طبیب گفتی که علاج هجر وصلست

چه کنم به درد حرمان که ندارم احتمالی

به سیاه‌چال هجران شبی ار به روز آری

نفسی که در فراقی بودت فزون به سالی

به شب وصال سویم نظری بکن که گویم

که سُها و شمس دارند به نظره اتصالی

شب هجر و عمر اغیار بسی دراز دیدم

بفزای زین دو یارب همه بر شب وصالی

ز نوای مطرب عشق به رقص زاهد آید

چه عجب که صوفی آید ز طرب به وجد و حالی

من و کوی میفروشان و شراب و شاهد مست

چه کنم بهشت و حورت که ندارد اعتدالی

غم از این و آن نبودم همه غرق در تو بودم

که نه عاشق است کش هست به خویش اشتغالی

خم طره‌ات چو از چنگ شب وصال دادم

چو رباب بایدم خورد ز هجر گوشمالی

به جز آن عذار چون ماه و دو ابروان دلبند

قمری شنیده باشی که برآورد هلالی

چو دو گونه تو از سیم عیارتست قدرت

ز یکی بکاست در مشک بر او فزود خالی

ز جمال پرده برگیر که این گنه نباشد

گنه است گر بپوشند ز کس چنین جمالی

ز غبار راه توحید تو بساز کیمیائی

که مرا نه دولتی ماند به جا نه جاه و مالی

تو که آشفته نشاید که ز خویش نام آری

که ز داغ عشقت مولاست گر بود جمالی

 
sunny dark_mode