گنجور

 
عارف قزوینی

من این جانی که دارم عهد با جانان خود کردم

که گر پایش نریزم دشمنی با جان خود کردم

غمت بنشسته بر دل برد از من مایه هستی

ندانستم در آخر دزد را مهمان خود کردم

ز دست بی‌سر و سامانی خود من ترک سر گفتم

به کوی نیستی فکر سر و سامان خود کردم

ز ناچاری چو راه چاره شد مسدود از هر سو

همین یک فکر بهر درد بی‌درمان خود کردم

شدم در انتحار خویش یک‌دل دل ز جان کندم

لجاجت با خود و با بخت نافرمان خود کردم

ز بس خون ریختم در دل من از دست غمت آخر

نمک‌نشناس دل را شرمسار خوان خود کردم

گهی بگریستم گه خنده کردم گه به دل شوخی

نمودم گه ملامت دیدهٔ گریان خود کردم

ز چشم خویش بد دیدم ندیدم بد ز خاموشی

شدم خاموش ترک صحبت یاران خود کردم

به کوی عشق سرگردان چو دیدم عقل برق‌آسا

فرار ای عاشقان از عقل سرگردان خود کردم

به فقر و نیستی زآن روی خو کردم که یک روزی

گدایی را به کوی یار خود عنوان خود کردم

ز طفلی عشق را پروردم و پروردهٔ خود را

در این پیرانه‌سر عارف بلای جان خود کردم

 
sunny dark_mode