گنجور

 
یغمای جندقی

افراخت چو در ماریه سبط شه لولاک

خرگاه اقامت

از هفت زمین تا نهمین خیمه افلاک

برخاست قیامت

ز اندیشه این رنج طرب کاه غم انگیخت

کز چرخ فرو ریخت

سر زیر زمین ساخت نهان از زبر خاک

سامان سلامت

صف صف سپه از کوفه در آن دشت روان سفت

با کاوش و کین جفت

نز خوی خود آزرم و نه از روز جزا باک

جستند مقامت

ممنوع ز آب آمد و دل تفته به خواری

با خیل سراری

می جست و نمی یافت به جز دیده نمناک

دریای کرامت

زاین گل که فلک داد به آب از در پیکار

پنهان و پدیدار

فرسوده خاک آمد و آلوده خاشاک

گلزار امامت

خواهر نه برادر نه در آن دشت بلاخیز

مادر نه پدر نیز

از خاک که بردارد و از خون که کند پاک

آن عارض و قامت

خود سنگدلی بین که به خونریز گشودند

صد دست و نسودند

یک ره ز پی معذرت بازوی چالاک

انگشت ندامت

آن تن که نه در پای تو بر راه رضا چست

دست از سر و جان شست

چون پرده بدخواه تو سر تا به قدم چاک

از تیر ملامت

صد ره اگر ایام کشد جان دو کیهان

در معرض قربان

نرهد به ازای دیه خون تو حاشاک

از قید غرامت

از کوی تو صد صرصر اگر چرخ براند

بردن نتواند

روزی که نماند به جهان غیر کفی خاک

از خسته علامت

 
sunny dark_mode